____ღ مسافر مهتـــاب ღ____
به بند دلت میاویز گذشت آن زمانی که فاصله معنی نداشت ! آن زمانی که احساس اهميت داشت ! در اين زمانه حتی يک قدم هم فاصله بگيری . . . جايت را با ديگری پُر مي کنند ! احساس سيری چند ؟ آزادی را دوست میدارم... دوست میدارم همچون پرنده ای رها، درآسمان پروازکنم. رها از غم، از درد، وز هرآنچه که خاطرم را می آزارد...!! غم انگیز است اگر تو را نخواهد... مسخره است اگر نفهمی!!! احمقانه است اگر اصرار کنی...! همه چیز درباره ی توپولوف... کوله بارم بر دوش... سفری باید رفت... سفری بی همراه... گم شدن تا ته تنهایی محض... بار تنهایی من با من گفت: هر کجا لرزیدی، از سفر ترسیدی، … تو بگو از ته دل من خدا را دارم... من خدا را دارم... دلهای پاک خطا نمیکنند سادگی میکنند . و امروز سادگی، پاک ترین خطای دنیاست!! حالا کــه بــه جای دلبستن، یخ بسته ام! آهای!! روی احساسم پا نگذاریــد. لیز میخوریــد... تولد انسان روشن شدن کبریتی است و مرگش خاموشی آن! بنگر در این فاصله چه کردی؟ گرما بخشیدی...!؟ یا سوزاندی...؟!! سفر کرده ی من! برگرد و دل به من بسپار! تا با هم در جاده ی زندگی قدم بزنیم و بر فراز قله های عشق آواز بخوانیم! موقع رفتن بغض کرده بودی و من طاقت دیدن اشک هایت را نداشتم و به حوالی بی کسی خودم رفتم و در سکوت مردابی ام و بغض کویری ام و دلتنگی دریایی ام گریستم!!! هنوز نرفته بودی ولی دل من گرفته بود و دلتنگ بودم! به جای تو مهتاب برایم دست تکان داد! سفر کرده ی من! برگرد و اطلسی نگاهت را در باغ پاییزی چشمانم بکار! روزگارا: تو اگر سخت به من میگیری، با خبر باش که پژمردن من آسان نیست، گرچه دلگیرتر از دیروزم، گر چه فردای غم انگیز مرا میخواند، لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست زندگی باید کرد...! به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی، تک و تنها به تو می اندیشم. همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم. تو بدان این را،تنها تو بدان تو بیا تو بمان با من،تنها تو بمان جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب من فدای تو به جای همه گلها تو بخند. اینک این من که به پای تو در افتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز، تو بگیر، تو ببند. تو بخواه پاسخ چلچله ها را،تو بگو قصه ی ابر هوا را،تو بخوان تو بمان با من،تنها تو بمان در رگ ساغر هستی تو بجوش من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است آخرین جرعه ى این جام تهی را تو بنوش! گفتم دوستت دارم نگاهي به من کرد و گفت: چند تا؟ دستام رو بالا آوردم و تمام انگشتهاي دستمو نشونش دادم اما اون به کف دستام نگاه مي کرد که خالي بود... کاریکاتور مبارزه با بدحجابی... می خواهم نقاش شوم تا شاید بتوانم رنگی به سر و روی زندگی ام بکشم آخر این روزها رنگ از رخ زندگیم پریده... قهر میکنم تا دستم را محکمتر بگیری سر سبز دل از شاخه بریدم تو چه کردی؟ افتادم و به خاک رسیدم تو چه کردی؟ من شوروشر موج و تو سرسختی ساحل؛ روزی که به سوی تو دویدم تو چه کردی؟ هرکس به تو از شوق فرستاد پیامی؛ من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی! مغرور ولی دست به دامان رقیبان؛ رسوا شدم و طعنه شنیدم تو چه کردی؟ " تنهایی و رسوایی"،"بی مهری و ازار" ای دوست ببین من چه کشیدم توچه کردی؟ اینجا که من رسیده ام ته دنیای بدون تو بودن است... خبر به دورترین نقطه جهان برسد نخواست او به من خسته ، بیگمان ، برسد شکنجه بیشتر از این ؟ که پیش چشم خود کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد چه میکنی؟اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد رها کنی،برود،از دلت جدا باشد به ان که دوست ترش داشته ،به ان برسد رها کنی،بروند و دو تا پرنده شوند خبر به دورترین نقطه جهان برسد گلایه ای نکنی،بغض خویش را بخوری که هق هق تو مبادا به گوششان برسد خدا کند که ... نه!نفرین نمیکنم ....نکند به او که عاشق او بوده ام،زیان برسد خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند که فقط زود ان زمان برسد بسیار بدی کردی و دیدی ثمرش را؛ نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی؟!! آرزويي بكن ... گوشهاي خدا پراز آرزوست و دستهايش پر از معجزه... آرزویی بکن ... شايد كوچكترين معجزه اش باشد بزرگترين آرزوي تو... مثل کبریت کشیدن در باد دیدنت دشوار است. من که به معجزه ی عشق ایمان دارم می کشم آخرین دانه ی کبریتم را در باد، هرچه بادا باد... ! فرقـی نمـی کند بگویم و بدانـی …! یا … نگویم و بدانـی..! فاصله دورت نمی کند …!!! در خوب ترین جای جهان جا داری …! جایـی که دست هیچ کسی به تو نمـی رسد.: دلــــــــــــــم…..!!! اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم... ویا از روی خودخواهی فقط خود را پسندیدم... اگر از دست من در خلوت خود گریه ای کردی... اگر بد کردمو هرگز به روی خود نیاوردی... اگر زخمی چشیدی گاه گاه از زبان من... اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من... حلالم کن عشق من...
ازاین تکرارساعتهـ ـا ازاین بیهوده بودنهـ ـا ازاین بی تاب ماندنهـ ـا ازاین تردیدـهـ ـانیرنگهـ ـا شکهـ ـا... ... خیانتهـ ـا ازاین رنگین کمان سرد آدمهـ ـا وازاین مرگ باورها و رویاهـ ـا پریشانمـــ دلـ ـم پروازمیخواهد در کشورمان شاهی بود برای سرگرمی خود بازی ساخت، که دو نفر بر روی سنگ ترازو روند وهر کس وزنش کمتر بود کشته شود، از بخت بدم من یارم روبه روی هم افتادیم، من برای اینکه یارم زنده بماند 10 روز غذا نخوردم، روز مسابقه من خودم را سبک گرفتم غافل از اینکه یارم به پاهای خود وزنه ای وصل کرده بود...... گمـــــــــان می کـــــردم وقتــــــــی نبــــــ ـــــــ ــــــــ ــــــــاشم وقــــتی دلت با دیگریســــــــت ... تا حالا این حس رو تجربه کردی... دیدی که چه حس قشنگیه... تا حالا دلت خواسته که همیشه و همه جا در کنار یکی باشی... تا حالا دلت خواسته به کسی بگی دوستت دارم... تا حالا دلت خواسته خودت رو برای کسی فدا کنی... تا حالا شبها وقتی همه خوابن تو خلوت خودت به خاطر وجود کسی گریه کردي... تا حالا خدا را به خاطر خلقت کسی ستایش کردی... آره!! ؟؟؟ به این میگن عشق!!!... حس قشنگیه! نه؟ هر کجا حواسم را پرت میکنم، باز کنار تو می افتد...!! وای ؛ بــاران بــاران...
رخت خاطره ام را
گرد باد های فراموشی حرمت نمی شناسند . . .
ادامه مطلب
ادامه مطلب
و بلندتر بگویی:
بمان...
نه اینکه شانه بالا بیندازی ؛
و آرام بگویى: هر طور راحتى ...
همانجایی که شاید فکرش را هم نمی کردی دوام بیاورم...
ولی من ایستادم و به اینجا رسیده ام...
خوب تماشا کن ، دلم هم تنگ نشده...
یعنی دلم را همانجا پیش خودت گذاشتم...
تو باش و دل من و همه...
دلـــــت می گیــــــ ـــــــ ــــــــ ــــــــرد
1 روز
1 ماه
1 سال
از رفتنــــــ ـــــــ ــــــــ ــــــــم می گذرد . . .
چه خیـــــال ِ بیهوده ایـــــــ
شیشه ی پنجره را بـاران شسـت...
از دل مـن امـا ،
چه کسـی نقش تـو را خـواهد شسـت؟
آسمــان سربـی رنگ ،
مـن درون قفـس سـرد اتــاقـم دلتـنگ...
می پـرد مـرغ نگاهم تـا دور...
وای بــاران بــاران...
پـرمرغــان نگاهـم را شسـت ........
Power By:
LoxBlog.Com |