____ღ مسافر مهتـــاب ღ____
دوباره سلام!!!!!!میخوام واستون یه شعر از شهریار بزارم که برا همتون اشناس......... این شعر واسه من یعنی خاطره.... یعنی دیوونگی.... یعنی همه چی.... اینم از شعر: ............. امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا... بیوفا حالا که من افتاده ام از پا چرا... نوشدارویی و بعد مرگ سهراب امدی... سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا... عمرمارا مهلت امروز و فردای تو نیست... من که یک امروز مهمان توام فردا چرا... نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم... دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا... ره که با این عمرهای کوته بی اعتبار ... این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا... شور فرهادم بپرسش سر به زیرافکنده بود... ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا... ای شب هجران که یک دم در تو چشم نخفت... این قدر با بخت خواب الود من لالا چرا... اسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند... در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا... در خزان هجر گل ای بلبل طبع خزین... خواستی شرط وفا داری بود غوغا چرا... شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر... این سفر راه قیامت میروی تنها چرا...
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |